خسته از بارى که زندگى بر دوشش گذاشته، وقتى حرف میرند دستش به وضوح میلرزد…
آخر او زنى است که در عنفوان جوانى رسماً همسرش را از دست داده ،یعنى همسر دارد اما ندارد…
همسرش در زندان است و محکوم به اعدام..
آنقدر درد دارد که به جرأت می گویم میتواند روزها و ساعت ها فقط اشک بریزد..اشکى که وقتى ردش را میگیرى چنان محکم به زمین میخورد که صدایش را میشنوى…
و من درمانده به او می نگرم آخر چه بگویم که کمى تسکینش دهم…
از او می پرسم حالا که همسرت زندان است و محکوم به اعدام به جدایی هم فکر میکنى؟ شدت اشکش بیشتر میشود و می گوید دوستش دارم، پدر بچه هایم است، اسمش رسمم است..
کسى چه میداند شاید او می خواهد وفاداریش را اول به همسرش و بعد به دنیا نشان دهد که رفیق نیمه راه نیست .. و می ماند و مى ماند تا پدرى کند و مادرى…
اما هزینه ى این پدرى کردن و مادرى موى سفیدش در سى و پنج سالگى است، هزینه ى وفاداریش قرص هایی است که روانپزشک برایش تجویز کرده…
او دغدغه ى نان شب کودکانش را دارد، او دغدغه ى مسکن دارد، او دغدغه ى بیمارى کودکش را دارد، او دغدغه ى ترک تحصیل کودکش به دلیل نداشتن لوازم تحریر را دارد، او دغدغه ى بیکارى و شغل دارد على رغم اینکه نه سواد دارد و نه حرفه، و روزى روزگارى به غیر از بچه دارى و همسردارى به چیز دیگرى فکر نکرده است…
از اتاق مصاحبه بیرون می آیم
نفسم را حبس میکنم، فشارى سخت و عمیق روى شقیقه هایم حس میکنم، نه من نمیتوانم آرام بگیرم، باید کارى بکنم آخر من یک مددکار اجتماعى ام می بایست کارى بکنم،اما ترسم از این است که که در این وانفسا یاوران کمى داشته باشم..
ولى ناامید نمی شوم، آخر یک مددکار احتماعى ناامیدى در قاموسمش نمیگنجد.. اگر من ناامید شوم آنکه امیدش را به من بسته چه کند…
زنان بدسرپرست، آسیب دیده ترین زنان در جامعه ى زنان خود سرپرست هستند…
انجمن حمایت از خانواده هاى زندانیان یک سازمان مردم نهاد است که در زمینه ى کمک به خانواده هاى زندانیان تلاش میکند و درد و رنج این خانواده ها را میشوند و در حد توان یارى میکند اما قطعاً بدون حمایت مردم کار نیمه تمام است.. بیاید همه با هم به یاریشان برویم و بارى هر چند کوچک را از دوش این خانواده ها برداریم و کمک کنیم مسیر را براى توانمندى و عزت نفسشان همواره کنیم…
دلنوشته یک مددکارى اجتماعى؛ طیبه جعفرى؛ اسفند ۹۵
مجله اینترنتی مددکاری اجتماعی ایران